یک چیزی شبیه شکلات. نه هر شکلاتی هم. شکلات های مکعبی، با روکش قرمز و طلایی. شکلات هایی که دست های زخمی چسب زخم خورده ام، بازش کند و در حالی که می گویم ضعف نکرده ام و نیازی به این کار ها نیست توی دهانم بگذارمش و یک لحظه نگذرد که ببینم تمام وجودم گرم شده...
اینبار دیگر مطمئنم که شکلات کار خودش را می کند. تمام وجودم را گرم می کند.
یک چیز شیرین. مثل یک بستنی با ژله. یک بستنی معرکه ی لیوانی. با همان ژله های خوشمزه ای که روی بستنی می ریزند. ژله اش هم سبز باشد. دو تا از این پیچ پیچی ها قهوه ای شکلاتی هم تویش باشد. یکیش را من بخورم...
یکیش را که توی بستنی زده شده است را در دستانم ذوق زده ام بگیرم و بخورم... بستنی سرد است... ولی گرمم می کند این را مطمئنم.
بعد هم با خودم قرار بگذارم که دیگر هیچ وقت هیچ وقت بستنی نخورم.
فرقی نمی کند. یک چیز شیرین باشد. حتی همان بیسکوییت های کنجدی دزدیده شده از اتاق دبیران هم کفایت می کند....
بعدش روکش قرمز و طلایی شکلاتم را میان یادگاری هایم نگه دارم. یا برای هزارمین بار گوشه ی دفترم یکی از آن بستنی های معرکه ی لیوانی را نقاشی کنم.
صندلی ماشین را عقب داده ام و دراز کشیده ام. قطره ها باران خیلی نرم روی شیشه ی پنجره ی رو به رویم می نشینند. خیلی بی رمق از جایم بلند می شوم تا به یکی از ماشین های قرمز رنگ خیابان لبخند بزنم و میان قطرات باران به تصویر خودم می گویم:
یک چیز شیرین که وجودت را گرم می کند....یک چیز شیرین همه ی این داستان ها را ماندنی می کند...
پ.ن: می فهمم.. خودم....